معرفی وبلاگ
****وبلاگی جهت پاسخ به سوالات رایانه ای****
قراردادن ترفندهای جالب رایانه ای
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر نام وبلاگ بلامانع می باشد،با تشکر)
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 313891
تعداد نوشته ها : 158
تعداد نظرات : 48
Rss
طراح قالب
موسسه‌·تبیان
ویرایش شده توسط:
Farshid7

ایستاده بودم روی بلندی و به دشت پر از شقایق نگاه می کردم. شقایقها، با هر تکان باد، سر هایشان را روی شانه ی یکدیگر می گذاشتند و باز قامت باز می کردند.     
آزاده ها اومدن. هر دوشون رو آوردن. دو دلاور قهرمان.     
این کلمه ها را که می شنیدم، دلم شکست. با خود گفتم:     
من هیچ وقت بابایم را ندیده ایم، وقتی که شهید شد، آن قدر کوچک بودم که زبانم برای ادای کلمه پدر می گرفت. اگر یکی از این آزاده ها بابای مهربان من بود، چه می شد؟ اما نه، اگر هم بابا بیاید، دختر کوچولویش حتی او را نمی شناسد.     
دور دست ها را نگاه کردم، رقص شقایق ها را، که ناگاه صدای گرمی نگاهم را به عقب بر گرداند. یکی از آن آزاده ها بود. ساک خاکی رنگش را کنار زانویش روی زمین گذاشته بود و آغوشش باز.     
بیا اینجا... بیا ملیحه ی عزیزم! مگه همین حالا نگفتی بابات رو نمی شناسی؟ حالا که من اومدم. بیا ببین و بشناس.     
گیج شده بودم، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، یعنی من هم حالا بابا دارم؟ دویدم طرفش و برای اولین بار در آغوش پدر جا گرفتم. دستم را محکم به دور گردنش حلقه کرده بودم و با تمام وجود می گریستم. شانه های او هم می لرزید.     
... ملیحه! ... ملیحه ی مادر! چرا گریه می کنی؟ بیدار شو. بیدار شو عزیزم!     
خواب دیدی؟     
این ها را که شنیدم، گویی تمام غم های عالم، چنگ در دلم انداخت. پتو را روی سرم کشیدم و به درد گریستم. حتی نماز صبح را با گریه خواندم. با گریه به مدرسه رفتم و جواب سوال های پی در پی مادر را هم با گریه دادم.     
طاهری! خانم ملیحه طاهری! مشکلی داری دخترم؟ اگه حالت خوب نیست برو خونه. چرا این قدر گریه می کنی؟     
غصه ام بزرگ تر از آن بود که حوصله کنم جواب خانم معلم را بدهم. اما او از جاش بر خاست، نزدیک آمد، دستم را گرفت و مثل یک شاگرد روی نیمکت کوچک و کهنه ی کلاس نشست. سپس، اشک هایم را پاک کرد و دوباره پرسید:     
آخه چرا گریه می کنی ملیحه جان؟     
وقتی جوابی نشنید، مرا با خودش به دفتر مدرسه، پیش خانم مدیر برد.     
ملیحه ی عزیزم! اگه حرفت رو به من نگی که دیگه نه من، نه تو. ببین همدردیم اگه با هم درد دل نکنیم، پس با کی حرف بزنیم؟     
خانم مدیر، دست مهربانش را بر سرم کشید و با من صحبت کرد.     
وقتی همه چیز را برایش صحبت کردم، او هم مثل من گریه کرد.      راوی: فرزند شهید رمضانعلی طاهری.


دسته ها : دفاع مقدس
1389/6/3 14:36
X